رویاهایم را میگذارم پشت در …
بیچاره رفتگر …
چه بار سنگینی دارد امشب.
رویاهایم را میگذارم پشت در …
بیچاره رفتگر …
چه بار سنگینی دارد امشب.
خرابم …
خراب …
به اندازه همان قاضی که متهم اعدامی اش رفیقش بود.
تــَمآم هوآ رآ بو مـے کشم
چشم مـےدوزم
زل مـے زنم…
انگشتم رآ بر لبآטּ زمیـטּ مے گذآرم:
” هــــیس…
!مـے خوآهم رد نفس هآیش بـﮧ گوش برسد…!”
امآ…!
گوشم درد مـےگیرد از ایـטּ همـﮧ بـے صدآیـے
دل تنگـے هآیم را مچالـﮧ مـے کنم و
پرت مـے کنم سمت آسمآטּ!
دلوآپس تو مـے شوم کـﮧ کجآے قصـﮧ مآטּ سکوت کرده ایـے
کـﮧ تو رآ نمـے شنوم
گفتنــــــد:
عیــــــنک سیـــــــــاهـــت را
بــــردار دنـــــــــــیا پــر از زیباییستــــــ
عیـــــنکــــ را برداشــــتمـ
وحـشتــــ کردمـــ از
هـــــــــیاهـــوی رنـــگــــــها
عیـــــــــنکمــ را بدهیــــــد
میــــــــــــــخواهمــ به دنــــــــــــیای
یکـــــــرنـــــگمــ پناه بـــــــــــرمــ
اقبال به سراغ کسی می افتد که…
به کار عقیده دارد نه اقبال…
به هرکسی که می رسی ، می گوید :
آدم فقط یکبار عاشق می شود ..
دروغ است …
تو باور نکن …
مثلاً خود من ، هرروز ، دوباره ، عاشقت می شوم …
شکست بخشی از زندگیست…
اگر شکست نخورید نمی آموزید..
و اگر نیاموزید هرگز تغییر نخواهید کرد…
دنیایم را میدهم برای لبخندت…
هراسی نیست..
شاد که باشی دنیا از آن من است…
مرد بزرگ دیر وعده میدهد…
ولی زود انجام میدهد…
هیچ قــــطاری از این اتــــاق نمی گذرد
من اینجــــا نشسته ام
و با همین سیـــــ ـگار
قــــطار می آفرینم
نمی شنـــوی …!؟
سرم دارد سوتــــــ ــ ـ می کشد …
تعداد صفحات : 13